قصه هایی به رنگ دل

تبعیدگاه :)))))

دوشنبه, ۳ دی ۱۳۹۷، ۰۵:۱۲ ب.ظ

شاهرود...من اسمشو گذاشتم تبعیدگاه...تبعیدگاهی که به جبر اشتباهاتی از من تو سال کنکورم و سال های ماقبلش،

مامانم؟! بابام؟! ....قسمت و حکمت و هزارجور اسم عربیِ ت داره دیگه بهش تبعید شدم...

هوا سرده...یجوری که تا استخونت درد میگیره...اینجا غروباش جذاب نیس...اینجا سرماش به لطف پتوهای حیاط ٦٥میدون فردوسی دوس داشتنی نمیشه ... اینجا تو هواش نفس های تورو ندارم :)))))

بابام از اون آجیل فروشی معروفِ  تو تجریش...همونکه امیرمهدی ژوله رو توش دیدم گوشیم باتری تموم کرده بود که باهاش عکس بگیرم، بادوم هندی خریده...مامانم برام پسته خام مغز کرده و رو به روی تختم شده از اون جاهای دوس داشتنی که همیشه یه سری خوردنی داره...!

ساعت ٤،٤:٣٠هوا میره سمت تاریکی و دلم ...دلم هزار جور بلا میاد سرش ...میگیره...تنگ میشه...تنگ میشه...

اینجا دلم برای خودم تنگ میشه...برای نوشتن تنگ میشه...برای آدمای زندگیم تنگ میشه....برای بوی سیگار و قهوه های بدمزه ی گندم هم تنگ میشه......اینجا دلم برای تو خیـلی تنگ میشه :))))))))))

هرروز 

هرشب 

هر هفته 

هر آخر هفته!

نزدیک به چهار ماهه که دارم یه جور دیگه زندگی میکنم و هنوز ـَم برام شبیهِ یه بازیه که همش منتظرم زودتر برم مرحله بعدی...کاری که تو همه ی ١٩سالی که گذشته انجام دادم :)

یه چیزی اینجا شبیهِ تهرانه...یه چیزی اینجا شبیهِ اونجاییه که دوسش دارم و...اون اینه که...هر دوجا من ندارمت😊




  • بانوی قصه

نظرات  (۱)

شکسپیر میگه :
من همیشه خوشحالم،
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند …
زندگی کوتاه است …
پس به زندگی ات عشق بورز …

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">