قصه هایی به رنگ دل

۲۲
مرداد

باهم چیپس و ماست موسیر میخوردیم و فرندز میدیدیم 

هندونه رو ظهر قبل خواب میبرید میذاشت توی یخچال 

میرفت میشیت پشت میزش درس میخوند و من میخوابیدم ،وقتی بیدار میشدم میدیدم توییت زده حیف که نمیتونم تصویری که جلومه روتوییت کنم خودتون یه چیز فوق العاده رویایی تصور کنید :) توییتشو میخوندم و از تصورش در حالیکه وقتی خواب بودم داشته نگاممیکرده قند توی دلم آب میشد :))

از خواب که بیدار میشدم میدیدم چایی گذاشته ،یه تیکه چوب دارچین هم توش ریخته 

توی ماگ هامون چایی میریختم و بعدش میرفتیم سراغ هندونه ای که حالا خنک شده :) 

هاردشو وصل میکردم به لپتاب و ازش میپرسیدم چی ببینیم امروز؟ 

یه وقتایی هم وسط فیلم پاز میدادیم و حرف میزدیم ،اغلب من داشتم تعریف و گلایه میکردم از این و اون 

ولی از همه چی حرف میزدیم ،از خودمون ،احساسمون ،دوست هامون ،آینده مون 

بعد سرمو بغل میکرد لپمو میبوسید و من خودمو جا میکردم توی بغلش و محکم فشارش میدادم و حدس میزنم هرجفتمون داشتیم فکرمیکردیم شامو چیکار کنیم ! 

یه وقتایی از در میومد تو با یه کیسه خرید و میگفت شب میخوام واست فلان چیز رو درست کنم ،خریدارو از دستش میگرفتم و ازشمیپرسیدم چایی بریزم برات ؟ 

یه وقت هایی بهش مسیج میدادم که داری میای فلان چیز هارو بخر که شام میخوام برات کباب تابه ای درست کنم :) 

آخرین غذایی که قبل اینکه برگردم براش پختم پلو با مرغ بود که بنظرم خوشمزه ترینشون هم بود .ولی غذاهایی که اون درست میکردهمشون مزه ی بهشت میدادن ،یه وقتایی ازش میپرسیدم لعنتی اخه مگه چیکار میکنی که یه املت ساده ت انقدر خوشمزه میشه؟ 

یبار که ازش پرسیده بودم چرا هر رنگ و هرلباسی انقدر بهت میاد جواب داده بود بنظرم خیلی قبل تر با حرفام و زبونم یه تاثیراتی رو مغزشما گذاشتم که الان اینطوری فکر میکنی :) 

یه وقت هایی هم بود که سرمون خلوت تر بود،زمستون بود و فصل فصل مورد علاقه ی ما ،صبح هارو تا یازده میخوابیدیم البته که ناگفتهنمونه من از نه بیدار میشدم و خودمو تو بغلش جا میدادم تا دوساعت اخر قبل بیدار شدنو باهم خوابیده باشیم :)))) 

راستش یه شبایی رو میخوابیدم به این امید که آفتاب که زد وسط خواب چشممو باز کنم کنار خودم ببینمش و توی دلم همه ی قربونصدقه های جهانو نثارش کنم و برم تو بغلش تا باهم بخوابیم 

یه شب هم که خواب بد دیده بودم از پشت چسبیدم بهش ....دیدم هنوزم میترسم ،بیدارش کردم و بهش گفتم من میترسم ،روشو به من کرد ومنو کشید توی بغلش ،سرمو بوسید و بعد آروم خوابیدیم. 

یه شبی رو یادم میاد که ساعتای ۸ اینطورا از پیک نیک برگشتیم ،وقتی رسیدیم خونه خورشید از آسمون رفته بود ولی خونه هنوز روشنبود،دوتایی رفتیم توی حموم و وقتی برگشتیم دوتایی روی کاناپه ی بزرگ خونه لش کردیم و انقدر لب هاشو محکم و بی وقفه بوسیدم کهآخر مریضی رو ازم گرفت :( تصمیم گرفتیم برق های خونه رو روشن نکنیم ،بهم گفت خوشم میان ازت شبیه خودمی نور کم دوسداریتصمیم گرفتیم فیلم نبینیم توی نور کم هود آشپزخونه شام خوردیم ،الویه و نون پنیر و چایی شیرین ،تصمیم گرفتیم شب رو زودتر بخوابیمو همه ی تصمیمای دوتاییمون قشنگ ترین بودن:) 

اغراق نمیکنم اگر بگم دلم میخواست همون شب وقتی ساعت ۱۱:۳۰ دوتایی رفتیم توی رختخواب دستشو از پشت انداخت رومو منو کشیدتوی بغلش و تا صبح تو همون حالت خوابیدیم زندگیم تموم بشه و از خوشی بی نهایتی که قلبمو پر کرده بود بمیرم :))) 

شب دیگه ای رو یادم میاد که نیمه لخت روی کاناپه دراز کشیده بودیم و midnight in Paris میدیدیم و راستش فیلم هایی که باهاشمیبینم تبدیل به قشنگ ترین فیلم های ساخته شده ی سینمای جهان میشن :) 

وسطای فیلم که رفت چایی بریزه حرفمون گرم گرفت و انقدر حرف زدیم و زدیم و زدیم که یادمون رفت فیلمو نصفه کاره رها کردیم....

یا وقتایی که دوتایی دوش میگرفتیم و حاضر میشدیم و میرفتیم بیرون ،اون شهر کوچیک با ما آشنا بود 

یا میرفتیم پاتوق کارامل ماکیاتو میخوردیم و لاته 

یا میرفتیم جیگر دنبه میخوردیم و آخرش از احساس رضایت بسیارمون میگفتیم :) یا میرفتیم پیتزا و سزار میخوردیم 

یه وقتایی میرفتیم هیراد نون میخریدیم که برگردیم خونه و دوتایی شام درست کنیم 

وقتایی که میرفتیم هیراد قهوه و کیک میخوردیم رو خیلی دوس داشتم مبل هاش راحت بود و میتونستم یکمی تو بغلش لم بدم وقتی داره برامحرفای فلسفی و قشنگ میزنه 

بعد از اینکه غذا خوردیم ازم میپرسید که برگردیم خونه یا دور بزنیم؟ یه وقتایی میگفتم یکم دیگه اهنگ گوش بدیم یه چشم میگفت و اونشهر کوچیک رو باهم دور میزدیم و با اهنگ ها میخوندیم :)) 

حتی یادم میاد یه شبی رو که بارون میومد ،وقتی زدیم بیرون هنوز شدید نشده بود ،اما درست لحظه ای که بارون تو شدیدترین حالتش بودماشینو پارک کرد و دوتایی قدم زدیم تا پاتوق و از آینده و رویاهامون حرف زدیم،قهوه خوردیم و خیس شدیم من خوشبخت بودم :)

خیلی خیلی خوشبخت :؛)))

حالا همه بهم میگن صبور باش:) 

تاب بیار این دوریو 

بهم بگو قلب بیچاره م چجوری تاب بیاره؟ وقتی از اون همه قشنگی جدا شده؟ 

وقتی آرامشش سیصد کیلومتر اونورتره :)

  • بانوی قصه
۱۱
اسفند

با اینکه من هرچی عم که بنویسم کسی نمیدونه و‌نمیتونه بدونه که چجوری عشق تو توی وجود من جوونه زده ،ریشه دوونده ،به ثمر نشستهو هرروز داره بیشتر از قبل تنومند و پربار میشه اما خب این اولین سالی بود که ثانیه هارو شمردم تا رأس  ۰۰:۰۰  ،۴اسفند برای تو و از توبگم :) 

راستشو بخوای حتی خودمم نمیدونم چیشد!

میگم نکنه  یه جایی وسط سرخ کردن سیب زمینی ها برام و جدا کردن قارچ ها از توی غذام دلمو بهت باختم؟ 

یا شایدم وقتی تو نور کم شمع ساعت ۳صبح کف زمین کنارم دراز کشیدی و گفتی مهی میدونی چرا وقت و بی وقت گوشی دستمه تا خندههاتو ثبت کنم ،دلمو پیشت جا گذاشتم؟ 

یا وقتایی که صداتو جدی کردی و مردمک هات رو دوختی به چشمام و گفتی من اینجام ،بهم اعتماد کن و نگران هیچی نباش، باشه دختربابا؟ 

 اون شبی نبود که بهم گفتی مهی یه روزی تموم گل های دنیارو برات میخرم؟ 

اون لحظه هایی که با یه حلقه ی اشک زل میزدی توی چشمام و میگفتی نکنه همش یه خوابه چی؟ 

 اون روزهایی نبود که همزمان باهم یه حرفو تکرار میکردیم و بعدش های فایو میکردیم و بلند بلند میخندیدیم ؟:)) 

یا اون شبایی که غم دوری و دلتنگی عالم میومد سراغمون و تو بااون صدای بهشتت در گوشم میگفتی یادت باشه ما همدیگرو داریم،خب؟ ما همدیگرو داریم !

 میبینی پسر؟ حتی خودمم نمیدونم کی انقدر مریض شدم! 

آره من مریضم انگاری ، بیمارم ، بیمار چشم‌های تو ...

مریضم که هرشب قبل خواب چشم‌هامو میبندم و با چشم‌های بسته هی نگات میکنم . بیمارم که هرچی بیشتر نگات میکنم کمتر سیرمیشم . تو چجوری بلدی با چشم‌های بسته هم انقد قشنگ به نظر بیای ؟ 

چجوری بلدی پشت تاریکی پلک‌هام مثل نور بدرخشی ؟

تصدق چشمات بشم که ماه کامله،وقتی کنارتم با همه ی وجودم غرق میشم تو هوات و مست میشم از نگاهت به این امید که وقتی نیستمدلتنگت نشم ...ولی خب مثل این میمونه که یکساعت مدام نفس بکشی و‌ بعد بخوای چندروز بدون اکسیژن زنده بمونی! 

میگماانیشتین هم شاید از معشوقه ش دور بود ،وقتی به نظریه ی نسبیت رسید!

مثلا نگاه کن،از آخرین باری که دیدمت هزارسال گذشته 

 

  • بانوی قصه
۱۰
شهریور

پارسال ١٦شهریور اشکان رو برای اولین بار دیدم.
امسال ١٦شهریور ششمین جلسه ایه که میرم سر کلاسش:)
تو طول یکسالی که گذشت....به لحظات و احساساتی که این روزها دارم تجربه میکنم کم فکر نکردم...کم ترسیمشون نکردم 
کم ازشون کمک نگرفتم برای گذران لحظه های بد....
چند وقت پیش داشتم برای سارا میگفتم...خیـلی از چیزهایی که الان دارم ....تو روزهای نه چندان دوری برام آرزو بودن...
اما وقتی بهشون میرسم،وقتی باهاشون انس میگیرم و قاتی میشم ،وقتی خوب خوب ...حسابی حسشون میکنم!
بی توجه به اینکه این همون چیزیه که برای داشتنش کلی دست و پا زدم....میرم سراغ خواسته های بعدی...
باز غصه مهمون دلم میشه....باز میام و از نداشتن مینویسم.
باز غر میزنم و گله میکنم از نداشته هایی که شااااااید قیمتش فقط تلاش باشه و نداشتنش فقط از کم کاری های من :)))))
سارا بهم گفت ما معمولا میل به غمگین بودن داریم....
دوس داریم روزایی که دلمون گرفته و میخوایم گریه کنیم براش یه دلیل داشته باشیم ...به خاطر اینکه خودمون دلمون میخواد غمگین باشیم ...این مدل فکر کردن و زندگی کردن رو انتخاب میکنیم!
دیروز اشکان میگفت ؛درد....درد جسمی،درد روحی،بیحوصلگی
همش یه عارضه س،یه عارضه ی معمولی که اصلا نباید جدیش بگیری،مثل روزهایی که از خواب بیدار میشی و فکر میکنی که اه چقد روز مزخرفیه و هیچ دلیلی هم براش نداری....ممکنه به ناخودآگاهت برگرده.
حالا میخوام خوشحال باشم که تو تابستونی که داره میگذره کاری رو کردم که دلم میخواست،یه عالمه فیلم های خفن دیدم،تئاترهای خوب دیدم:)
با آدم هایی که برام عزیز بودن معاشرت کردم:)
که توی یکی از تمرین های سرکلاسش 
برگشت رو به بقیه به شوخی گفت معرفی میکنم مجری جدید برنامه ماه عسل😂👊🏻
 

 

  • بانوی قصه
۳۰
تیر

علی رغم میل باطنیم و رؤیای سحرخیزی توی تابستون...صبح های تابستون رو اکثرا تا ١١اینطورا خوابم😅

اما امروز از دم دمای طلوع آفتاب...هوا هنوز گرگ و میش بوده بیدارم...تو حالت درازکش ...تیک تیک های قلبم...تعدد نبضم...راه هوایی که دیگه بسته شده و به زور یه کمی غذا میرسونه به ریه هاش!

حالا چند ساعتی گذشته و دیگه آفتاب پهن شده کف اتاق...

مامانم داره ملافه ی جدید آماده میکنه ...بابام شبیهِ هرروز مغازه رو باز میکنه و من فکر میکنم سنگفرش های سپه سالار هرچقدر هم جذاب و شلوغیاش هرچقدر هم خواستنی...تکراری نمیشن؟

یه آقای تپل داره با کتونی ها و لباس ورزشی نوش دور پارک میدوعه...

یه خانوم کالسکه به دست داره همراه نوزادش قدم میزنه...

یه نفر توی اینستاگرام یه عکسی آپلود کرده و زیرش نوشته صبح است خیر است...

صدای قشنگ جانان از پشت پنجره میاد... 💖

و من هنوز منتظر تماستم :))))

چشمام خیره به دیوارِ تهِ هال و گوشام خشک شده به تلفن و هرازگاهی یه اشک لجبازی هم از گوشه ی چشمم صورتمو خیس میکنه و بعضی وقتا هم طعم شورشو حس میکنم....

ماشین گنده ها بار آوردن برای سوپری جلوی خونه...

نونوایی کنارش نون میپزه و باد داغ آخر تیر عطر لواش تازه میاره توی خونه...

زندگی جریان داره  ... 

و هیچکسی هیچ کجای دنیا نمیدونه آرزوهایی که آجر به آجر و با زور دندون و دست های یه دختر بچه چیده شدن روی هم...دارن توی دلش خراب میشن.....

از هم کَنده میشن....و محکم پرت میشن و میخورن به دیواره های دلش و دلش رو میشکونن.... :)

صدای موزیک رو میبرم بالا شاید که صدای بلند سیروان بتونه کمکم کنه :)

نمیشه...

نمیشه چون که دیگه سوسوی امیدی هم نیست....

ناامیدی رخنه کرده توی کل وجودم و همـــه ی حرفا هم فقط برام شعاره :)

بهم نگو ضعیف نیستی...بهم نگو تو دختر قویی هستی...قوی نیستم چون دلم تالاپی افتاد و شکست...

غم بزرگی خونه کرده گوشه ی قلبم و گمون میکنم که حالا حالا ها و به این راحتی خیال رفتن نداره که نداره که نداره :)))))))))




  • بانوی قصه
۲۳
تیر

دارم فکر میکنم که آهنگ ها چیکار میکنن با روح آدمیزاد!

با گوش دادن یه موزیک ٥دقیقه ای...

چه جاها که نرفتم

چه کارها که نکردم :))))

با نت هاش رقصیدم 

با تحریرهاش اشک ریختم 

تو نقاط اوجش قلبم به لرزه در اومد... :)))

شهر هارو رد کردم و توی خیالم برات ترانه خوندم 

برات گلدون گرفتم و برام هوبی خریدی

کافه های کریمخان رو باهات زیر و رو کردم 

از شوق حضورت مدرس تا حقانی روجیغ کشیدم😅 و ملودی صدات رو جا گذاشتم لابلای تموم شاخ و برگ های چنارهای تجریش:))))

از دست فروش های جمهوری باهات خرید کردم...

بهار ترافیک کنار جمعه بازار پروانه کف خیابون باهات آب طالبی خوردم!

 دستات رو گرفتم و ذوق رو تو چشمات دیدم!

تردید رو تو نگاهت خوندم :))))

چشم دوختم به فرم گونه هات ...

دل باختم به فریم چشم هات و بوسه شدم روی لبات 🙃

عطر تنت رو بلعیدم و عطر سیگارتو هورت کشیدم!

هی هی نفس عمیق کشیدم و ریه هامو از هوایی که آکنده از نفس های توعه پر کردم:)))))

هزار آرزوی مونده بر دلم رو تک به تک تو حفره های مغزم تصویر کردم و حالا منم که با تموم شدن موزیکم پرت میشم تو دنیای واقعیت 

دنیایی که هرچقدر بیشتر دست و پا میزنم...بیشتر غرق میشم توی جای خالیت :]

  • بانوی قصه
۱۱
تیر

وقتی که بعد از بیست روز و اَندی فرجه برگشتم شاهرود...پامو که گذاشتم توی خوابگاه ....حسم حس دلتنگی بود:)

دلتنگ تخت دنجم :)

دلتنگ اتاق تمیـــزمون :) 

دلتنگ  درخت سنجد گوشه ی حیاط ...که همـــه ی زورشو زده سایه درست کنه برام انقدری که دیگه شاخه هاش داره میرسه به زمین :))) 

دلتنگ سالن تلوزیونش...نماز خونه ش....اتاق هایی که برام رنگ خونه ی همساده دارن.... :)

دلتنگ خونه دومم🙃

حالا اینجا...الان...امروز ٦تیر ٩٨....!

پارسال اینموقع دوروز مونده  بود به کنکورم ....الان حتی برام قابل یادآوری نیست ولی قطعه به یقین اونموقع قلبم رو آتیش بوده و مدام تو ذهنم میچرخیده قراره بعدش چی بشه،قراره تهش چی بشه...!

فکر کنم الان تو نقطه مرکزی بعدش وایسادم:))))

حالا ٣٦٥روز گذشته و من یه عالم اتفاق جدید برام افتاده!

یه عالمه حس های جدید رو تجربه کردم! 

یه عالـــمه اتفاق جدید رو زندگی کردم !

حالا من یه خونه ی دوم دارم که به یمن وجود قلب هایی که توش میتپه...نگاه هایی که دیگه برام خیـلی عزیزه و گاها رنگ نگرانی میگیره نسبت بهم دوستش دارم:)

حالا توی اتاق کلی بهونه و دلیل دارم برای خندیدن ...برای دلتنگ شدن.....! 

برای دلتنگ شدن :)


  • بانوی قصه
۲۸
ارديبهشت

قسم به 

آرامبخشی 

دوازدهمین 

سفره ی 

سحری

ماه مبارک رمضان ٩٨!

تپش های قلبم 

تیک تیک های نبضم 

حوالی این ساعتا...تو منظم ترین حالت ممکن ـه :))))

قسم به آرامش!

آرامشی که هیچ کجای دنیا...شبیهِ ش و پیدا نکردم

که پیدا نمیکنم :))))) 

که کنج اتاقم 

روی سجاده ی سبزم 

تو برام پهنش کردی و 

من همـــه ی روزها 

همـــه ی لحظه های زندگیم 

تک به تک 

دونه به دونه 

کوچه هارو،خیابونارو و چند مدتیه حتی شهرها رو دنبالش میگردم :)))))


  • بانوی قصه
۰۴
ارديبهشت
ولی تو اگه بی من بهتری
ترجیح نمیدم بری...ترجیح میدم بمونی 
آخه ...
اونقدر که من بی تو بدترم،تو بی من بهتر نیستی... :)

  • بانوی قصه
۱۶
فروردين
شاید ....شاید
شاید اگر بخواهیم
کمی رویایی تر، خیالی تر 
اصلا آرمانی تر نگاه کنیم...
حق ما چیز دیگری باشد...
شاید ....نوزده سالگی ما میتوانست در یه کافه حوالی میدان انقلاب شروع شود ،آن هم به سهم یک بوسه!
بوسه ای به رنگ چشمانت:)
شاید که روزهای آخر فروردین و اردیبهشت ما با مشغله های درسی و کاری حوالی چیز دیگری میگذشت...همینجا 
لا بلای نمایشنامه های هزاربار خوانده شده و حرف های فلسفی چخوف ....میان حرف های ضد و نقیض آدم های دوست داشتنی زندگیمان:)
شاید چهارشنبه روزی  کلاس استاد نعیمی که تاریخ سینما تدریس میکند و از آن آدم های خوب روزگار است ...کنسل میشد و ما میتوانستیم وقت پیدا شده را در کافه ای که یکسالی میشود در آن کار میکنیم بگذرانیم  و تمــام روز را پر و خالی شویم از عطر پرتقال خامه و شکلات کارامل ...و این لابلا...یکی بیاید،رد شود...که دختر دایی اش از آخرین سفرش به فرنگ برایش عطری آورده و عبورش مرا از ازدحام جمعیت پرت کند در آغوش امن شما....
شاید که عصر چهارشنبه را از دوستی که همیشه لطفش شامل حالمان میشود کمک میگرفتیم که جای ما سفارش دهد دست مشتری و به او خوش آمد بگوید و راهنمایی اش کند برای آکنده کردن فضا از عطر خوش سیگار برگش در انتهای کافه بنشیند...
که بعد استاد و کافه و خانه را بر زده و خودمان را با علی اسنپی نامی از کوچه ی دنجِ زیر پل پارک وی برسانیم مرکز شهر...تو را از دور ببینیم که روی نیمکت چمن کاری های وسط بلوار کشاورز لم داده ای و کتاب میخوانی...
که نیروی جادویی عشق قدرتی هزارباره برای دویدن و به آغوش کشیدن رنگ طوسی چشمانت در جانمان بیندازد...
کوچه ها و خیابان هارا باهم گز کنیم ،فیلم
‏ "A stare is borne"لیدی گاگا رو نقد کنیم ...و تو برایم شخصیت طنز فیلمنامه ها را به نمایش بکشی و از خنده ریسه روم و هی قربان صدقه ام بروی تا هربار مشتاق تر گونه ی سمت راستت را ببوسم و غر بزنم از زبری ریش های بلند شده ات ....
پیاده تا باغ فردوس برویم و آنجا گلویی تازه کنیم...
بلند بلند وسط خیابان دیالوگ بگویی و بداهه برای هرکدام جوابی بگویم...دعوتم کنی که نظاره گر هنر زیبایت باشم 
برایت رز آبی بخرم و وقتی روی صحنه اکت میکنی از شدت هیجان اشک بریزم....
شاید که ١٩سالگی ما میتوانست کمی...باب دل بگذرد!
اصلا...آخرش زمین و زمان اجازه ی بودن کنار تو را نمیدادند...اصلا قلبت را برمیداشتی و میرفتی ...
و هر کدام گهگداری ...در تماشاخانه ای...تالاری...روی صحنه یا پشت صحنه ای  از دور یکدیگر را یواشکی دید میزدیم...
مهم چیز دیگریست ...مهم چیز دیگری بود...
به قول عزیزی :) :
ما حتی نخواستیم که ما را ببرد بگذارد سر آرزوها و رویاهایمان...
ما فقط یک مسیر خواستیم و یک فرصت...برای اینکه تلاش کنیم در جهت رسیدن به چیزی که معنا و شیره ی زندگیمان است...ولو به قیمت نرسیدن!
آن هم از ما دریغ شد :))))))
شاید ١٩سالگی ما میتوانست رنگ دیگری داشته باشد....
شاید :)))))))
  • بانوی قصه
۰۵
اسفند

در هیاهوی بی امان روزهای آخرسال:)

دورم 

دلتنگم 

خسته م 

تنهام 

و کَسی اینجاست که هرروز و هرشب پر میشه از نداشتن.....نبودن....

  • بانوی قصه