قصه هایی به رنگ دل

تابستون امسال :)

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۳۳ ب.ظ

پارسال ١٦شهریور اشکان رو برای اولین بار دیدم.
امسال ١٦شهریور ششمین جلسه ایه که میرم سر کلاسش:)
تو طول یکسالی که گذشت....به لحظات و احساساتی که این روزها دارم تجربه میکنم کم فکر نکردم...کم ترسیمشون نکردم 
کم ازشون کمک نگرفتم برای گذران لحظه های بد....
چند وقت پیش داشتم برای سارا میگفتم...خیـلی از چیزهایی که الان دارم ....تو روزهای نه چندان دوری برام آرزو بودن...
اما وقتی بهشون میرسم،وقتی باهاشون انس میگیرم و قاتی میشم ،وقتی خوب خوب ...حسابی حسشون میکنم!
بی توجه به اینکه این همون چیزیه که برای داشتنش کلی دست و پا زدم....میرم سراغ خواسته های بعدی...
باز غصه مهمون دلم میشه....باز میام و از نداشتن مینویسم.
باز غر میزنم و گله میکنم از نداشته هایی که شااااااید قیمتش فقط تلاش باشه و نداشتنش فقط از کم کاری های من :)))))
سارا بهم گفت ما معمولا میل به غمگین بودن داریم....
دوس داریم روزایی که دلمون گرفته و میخوایم گریه کنیم براش یه دلیل داشته باشیم ...به خاطر اینکه خودمون دلمون میخواد غمگین باشیم ...این مدل فکر کردن و زندگی کردن رو انتخاب میکنیم!
دیروز اشکان میگفت ؛درد....درد جسمی،درد روحی،بیحوصلگی
همش یه عارضه س،یه عارضه ی معمولی که اصلا نباید جدیش بگیری،مثل روزهایی که از خواب بیدار میشی و فکر میکنی که اه چقد روز مزخرفیه و هیچ دلیلی هم براش نداری....ممکنه به ناخودآگاهت برگرده.
حالا میخوام خوشحال باشم که تو تابستونی که داره میگذره کاری رو کردم که دلم میخواست،یه عالمه فیلم های خفن دیدم،تئاترهای خوب دیدم:)
با آدم هایی که برام عزیز بودن معاشرت کردم:)
که توی یکی از تمرین های سرکلاسش 
برگشت رو به بقیه به شوخی گفت معرفی میکنم مجری جدید برنامه ماه عسل😂👊🏻
 

 

  • بانوی قصه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">