قصه هایی به رنگ دل

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۹
مرداد

من امروز به وقوع فعل توجه کردم!

الان که چند ساعتی از مرکز ساعت میگذره و آسمون و ماه و ستاره هاش نشون میدن که زمان دلخواه من رسیده 

وقتی یکم به اتفاقات روزمره م فکر میکنم ...خوشبختی...نوزده سالگی...نوزده سالگیِ توأم با خوشبختی توی رگ هام جریان پیدا میکنه:))))

دیدگاه آدم ها در مورد خوشبختی متفاوته...شاید حتی منِ متظاهر که همیشه سعی کردم رضایت همه ی آدم هارو راجع به خودم کسب کنم...نزارم یه سری بفهمن من از چه چیزهای ریز و درشتی لبریز از احساس شادی میشم:)

من امروز ....من امشب،به وقوع فعل فکر کردم...نه به قبلش ،نه به بعدش....به لحظاتی که گذشت!

اتفاق های ریزی که تا چندثانیه قبل از وقوعش برام ...کااااملا بچگانه شبیهِ یه آرزو بود!

و حالا که شب شده...حس خوبی دارم...آرامشه؟

یا هرچیزی...مهم نیست که پارتنر هایی که در طول روز و حین اتفاق افتادن های زندگی کنارم بودن هم وقتی به شب میرسن این آرامش رو احساس میکنن یا نه!

چون من بیشتر از اون ها ....مسئول و مکلف احوالات خودمم:)

شکر❤️

  • بانوی قصه
۲۳
مرداد

یه حرف دیگه عم بزنم و پرونده ی امشب رو ببندیم و تِمام:)

من هرچقدر هم بزارم شالم بره عقب یا برام عادی باشه که رو پله برقی های مترو باد بزنه مانتومو بره کنار!

هرچقدر هم به خودم اجازه بدم که رژ پررنگ بزنم و در جواب نگاه های تلخ خانومای چادری تو دلم به خودم لبخند بزنم که اونجوری که بهم میچسبه و مزه میده دیگه دارم ظاهر میشم تو اجتماع:)

اما از تماس بدنی،حتی دست دادن با مرد غریبه:عبارت است از کسی که جزو محارم سببی و نسبی نباشد😬(مثلا من خیـلی بامزه عم و اینا:/)

چندشم میشه و حس گناه تا پوست استخونم میره...! 

ولی امشب که موقع خداحافظی ....به جای یک دیقه، دو سه دیقه دستات تو دستام بود...انقــدر حس خوب بهم منتقل شد و گرمای دستات رفت تا ته وجودم که ...مث بچه کوچولوها ،هنوزم از تصورش دلم قنج میره:))))

  • بانوی قصه
۲۳
مرداد

•|🎭❤️|•

امروز وسط کلاس حالم بد شد،ترسیدم،هرچی انرژی بود خورد شد ریخت زمین!

سُر خوردم کنار دیوار ...آروم نشستم کف زمین....زانوهامو بغل کردم...شروع کردم تو دلم غمگین ترین موزیکی که به ذهنم میرسید رو زمزمه کردن... چشمام پر اشک شد !

به رسم عادت شقیقه هامو فشار دادم...

دیگه صدای خنده ی بچه هارو نمیشنیدم

شادمهر دم گوشم میخوند که:"من از تبار غربتم...از آرزوهای محــــال:))))"

یهو انگار که یکی بلندم کرد 

شونه هامو محکم گرفت 

بدون اینکه زل بزنه تو چشمام بهم گفت که ببین اینکه تازه اولشه که:)))

میدونی چقـدر حرف قراره بشنوی!

میدونی چقد قراره قلقلک بدن احساساتتو؟

قرار شد احساساتمونو دم در بزاریم و بعد بیایم توی کلاس!

اینو نوشتم چون خواستم یادم بمونه...همین حوالی ١٩سالگی...توی یه کلاسی حوالی مرکز شهر...من برای اولین بارهایی که قراره از این به بعد هی و هی تکرار شه...خودم....خودمو احیا کردم:)))))

پ.ن:دلم خواست اینجا بمونه اصن!#ترسِ توأم با امید💚🌱

  • بانوی قصه
۱۴
مرداد

دوس دارم که تمااام شب رو بیدار باشم....کتاب بخونم ...فیلم ببینم😍...نمایشنامه بخونم! آهنگ گوش بدم سیگار بکشم قهوه بخورم و تا موقع سحر تو سکوت و خلوت خودم....من باشم! منِ منِ من!

بعد که هوا گرگ و میش شد....ذره ذره که خوشه های آفتاب از لا به لای شاخه ها افتاد تو کوچه و سوفور های شهر کارشون تموم شد...یه شلوار اسلش مشکی بپوشم ،یه تاب خنک و یه دونه پیرهنی که دکمه هاش همیشه بازه روش...ساعتمو دستم کنم،یه عطر خنک بزنم و زمستون و تابستون آل استارهامو بپوشم برم بیرون....اونموقع که هنوز کوچه ها خلوته....از توی پارک رد شم و بوی خنک چمن خیس حالمو جا بیاره😍یکمی تو پارک بدوعم و بعد حدود نیم ساعت آهنگ رو قطع کنم ...برم توی سایه روی یه نیمکت بشینم و دستامو باز کنم از بغل بزارم روی نیمکت ....سرمو بگیرم بالا و نفس بکشم و چشمامو از نوری که از لابه لای شاخه ها افتاده تو صورتم تنگ کنم.....موقع برگشت از جلوی نونوایی شلوغ که رد میشدم بوی نون تازه  ی اول صبح رو زندگی کنم و با چندتا نون برای خودم و همسایه ها برگردم خونه....یه صبونه ی مشت بزنم تو رگ و برم یه دل سیییییر بخوابم...با آرامش....با حس خوب😍وقتی بیدار بشم که دیگه خورشید از وسط اسمون رفته و ساعت از ٥گذشته....یه دوش بگیرم....آرایش کنم،لاک بزنم،عطر سردمو بزنم.....سوئیچمو بردارم و توی راه برای خود جوونم بمرانی پلی کنم و برای خود پیرم حمیرا گوش بدم😍.....برم پیش  دوستام!

  • بانوی قصه
۰۹
مرداد

الان دسبند های سبز من خونتونه؟

من احمق چرا دارم به تو فکر میکنم🤦🏻‍♀️😦

من واقعا یه دختر ١٨ساله عم-_- این عبارت بیشتر از همیشه به چشم میاد😣

اگه واقعا عاشقت شم....میشی اولین عشق زندگیم!

  • بانوی قصه
۰۸
مرداد

خاطره ساختن با یک سری آدم یه جایی از زمان متوقف میشه و از بعد اون موقع تمام دلتنگی های حول اون فرد با مرور خاطره های قبلی تسکین پیدا میکنه:)

من ۱۸سالمه....نه نزدیک ۱۹...من نمیدونم هنوز درد واقعی یعنی چی...بحمدلله! اما من هم دارم درد میکشم!

درد دلتنگی،بدقوبی،بی تفاوتی....درد دلتنگی.غرور،ت ن ه ا ی ی.......

نمیدونم مطرح کردنش درسته یا نه ولی بزار بمونه اینجا برای خودم

در تاریخ اوایل مرداد ۹۷...من در بدترین شرایط روحی قرار دارم و هیچکس حتی برای ....حتی برای ثانیه ای از این باب نگران ما نیست:)))))

این روزا اعتماد به نفسم به قعر کشیده شده! و گنجینه ی لغاتم دیگه کم کم داره ته میکشه برای لب باز کردن...حرف زدن...نوشتن...و البته بخش مهم زندگی من یعنی تظاهر کردن:)))))

این که این دل پس کی قراره آروم بگیره! این بغض کی قراره بخوابه....

من خسته م ...از آدم ها....از آدم ها....از خودم

من دلم تنگ شده...برای آدم ها...برای آدم ها...برای خودم


  • بانوی قصه
۰۳
مرداد

هیچ چیز شبیهِ اون چیزی که باید نیست!

ذهنم اشفته ست!

گلوم پر از بغضه و یک دنیاااا بی حوصلگی هوار شده روی سرم! چشم هام برق میزنه از رد اشک!

و ته قلبم بلند ناله میکشه و پس میزنه این همه أحوال نامناسب رو!

نه حوصله ی نوشتن و نه نایی برای آواز خوندن مونده!

دلتنگی و دلمردگی تمام لحظه هارو شب کرده برام!

هخبری از کنکور و درس و مدرسه هم نیست.... اما...من حالم خوب نیست😭

  • بانوی قصه