قصه هایی به رنگ دل

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۶
فروردين
شاید ....شاید
شاید اگر بخواهیم
کمی رویایی تر، خیالی تر 
اصلا آرمانی تر نگاه کنیم...
حق ما چیز دیگری باشد...
شاید ....نوزده سالگی ما میتوانست در یه کافه حوالی میدان انقلاب شروع شود ،آن هم به سهم یک بوسه!
بوسه ای به رنگ چشمانت:)
شاید که روزهای آخر فروردین و اردیبهشت ما با مشغله های درسی و کاری حوالی چیز دیگری میگذشت...همینجا 
لا بلای نمایشنامه های هزاربار خوانده شده و حرف های فلسفی چخوف ....میان حرف های ضد و نقیض آدم های دوست داشتنی زندگیمان:)
شاید چهارشنبه روزی  کلاس استاد نعیمی که تاریخ سینما تدریس میکند و از آن آدم های خوب روزگار است ...کنسل میشد و ما میتوانستیم وقت پیدا شده را در کافه ای که یکسالی میشود در آن کار میکنیم بگذرانیم  و تمــام روز را پر و خالی شویم از عطر پرتقال خامه و شکلات کارامل ...و این لابلا...یکی بیاید،رد شود...که دختر دایی اش از آخرین سفرش به فرنگ برایش عطری آورده و عبورش مرا از ازدحام جمعیت پرت کند در آغوش امن شما....
شاید که عصر چهارشنبه را از دوستی که همیشه لطفش شامل حالمان میشود کمک میگرفتیم که جای ما سفارش دهد دست مشتری و به او خوش آمد بگوید و راهنمایی اش کند برای آکنده کردن فضا از عطر خوش سیگار برگش در انتهای کافه بنشیند...
که بعد استاد و کافه و خانه را بر زده و خودمان را با علی اسنپی نامی از کوچه ی دنجِ زیر پل پارک وی برسانیم مرکز شهر...تو را از دور ببینیم که روی نیمکت چمن کاری های وسط بلوار کشاورز لم داده ای و کتاب میخوانی...
که نیروی جادویی عشق قدرتی هزارباره برای دویدن و به آغوش کشیدن رنگ طوسی چشمانت در جانمان بیندازد...
کوچه ها و خیابان هارا باهم گز کنیم ،فیلم
‏ "A stare is borne"لیدی گاگا رو نقد کنیم ...و تو برایم شخصیت طنز فیلمنامه ها را به نمایش بکشی و از خنده ریسه روم و هی قربان صدقه ام بروی تا هربار مشتاق تر گونه ی سمت راستت را ببوسم و غر بزنم از زبری ریش های بلند شده ات ....
پیاده تا باغ فردوس برویم و آنجا گلویی تازه کنیم...
بلند بلند وسط خیابان دیالوگ بگویی و بداهه برای هرکدام جوابی بگویم...دعوتم کنی که نظاره گر هنر زیبایت باشم 
برایت رز آبی بخرم و وقتی روی صحنه اکت میکنی از شدت هیجان اشک بریزم....
شاید که ١٩سالگی ما میتوانست کمی...باب دل بگذرد!
اصلا...آخرش زمین و زمان اجازه ی بودن کنار تو را نمیدادند...اصلا قلبت را برمیداشتی و میرفتی ...
و هر کدام گهگداری ...در تماشاخانه ای...تالاری...روی صحنه یا پشت صحنه ای  از دور یکدیگر را یواشکی دید میزدیم...
مهم چیز دیگریست ...مهم چیز دیگری بود...
به قول عزیزی :) :
ما حتی نخواستیم که ما را ببرد بگذارد سر آرزوها و رویاهایمان...
ما فقط یک مسیر خواستیم و یک فرصت...برای اینکه تلاش کنیم در جهت رسیدن به چیزی که معنا و شیره ی زندگیمان است...ولو به قیمت نرسیدن!
آن هم از ما دریغ شد :))))))
شاید ١٩سالگی ما میتوانست رنگ دیگری داشته باشد....
شاید :)))))))
  • بانوی قصه