قصه هایی به رنگ دل

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

۳۰
تیر

علی رغم میل باطنیم و رؤیای سحرخیزی توی تابستون...صبح های تابستون رو اکثرا تا ١١اینطورا خوابم😅

اما امروز از دم دمای طلوع آفتاب...هوا هنوز گرگ و میش بوده بیدارم...تو حالت درازکش ...تیک تیک های قلبم...تعدد نبضم...راه هوایی که دیگه بسته شده و به زور یه کمی غذا میرسونه به ریه هاش!

حالا چند ساعتی گذشته و دیگه آفتاب پهن شده کف اتاق...

مامانم داره ملافه ی جدید آماده میکنه ...بابام شبیهِ هرروز مغازه رو باز میکنه و من فکر میکنم سنگفرش های سپه سالار هرچقدر هم جذاب و شلوغیاش هرچقدر هم خواستنی...تکراری نمیشن؟

یه آقای تپل داره با کتونی ها و لباس ورزشی نوش دور پارک میدوعه...

یه خانوم کالسکه به دست داره همراه نوزادش قدم میزنه...

یه نفر توی اینستاگرام یه عکسی آپلود کرده و زیرش نوشته صبح است خیر است...

صدای قشنگ جانان از پشت پنجره میاد... 💖

و من هنوز منتظر تماستم :))))

چشمام خیره به دیوارِ تهِ هال و گوشام خشک شده به تلفن و هرازگاهی یه اشک لجبازی هم از گوشه ی چشمم صورتمو خیس میکنه و بعضی وقتا هم طعم شورشو حس میکنم....

ماشین گنده ها بار آوردن برای سوپری جلوی خونه...

نونوایی کنارش نون میپزه و باد داغ آخر تیر عطر لواش تازه میاره توی خونه...

زندگی جریان داره  ... 

و هیچکسی هیچ کجای دنیا نمیدونه آرزوهایی که آجر به آجر و با زور دندون و دست های یه دختر بچه چیده شدن روی هم...دارن توی دلش خراب میشن.....

از هم کَنده میشن....و محکم پرت میشن و میخورن به دیواره های دلش و دلش رو میشکونن.... :)

صدای موزیک رو میبرم بالا شاید که صدای بلند سیروان بتونه کمکم کنه :)

نمیشه...

نمیشه چون که دیگه سوسوی امیدی هم نیست....

ناامیدی رخنه کرده توی کل وجودم و همـــه ی حرفا هم فقط برام شعاره :)

بهم نگو ضعیف نیستی...بهم نگو تو دختر قویی هستی...قوی نیستم چون دلم تالاپی افتاد و شکست...

غم بزرگی خونه کرده گوشه ی قلبم و گمون میکنم که حالا حالا ها و به این راحتی خیال رفتن نداره که نداره که نداره :)))))))))




  • بانوی قصه
۲۳
تیر

دارم فکر میکنم که آهنگ ها چیکار میکنن با روح آدمیزاد!

با گوش دادن یه موزیک ٥دقیقه ای...

چه جاها که نرفتم

چه کارها که نکردم :))))

با نت هاش رقصیدم 

با تحریرهاش اشک ریختم 

تو نقاط اوجش قلبم به لرزه در اومد... :)))

شهر هارو رد کردم و توی خیالم برات ترانه خوندم 

برات گلدون گرفتم و برام هوبی خریدی

کافه های کریمخان رو باهات زیر و رو کردم 

از شوق حضورت مدرس تا حقانی روجیغ کشیدم😅 و ملودی صدات رو جا گذاشتم لابلای تموم شاخ و برگ های چنارهای تجریش:))))

از دست فروش های جمهوری باهات خرید کردم...

بهار ترافیک کنار جمعه بازار پروانه کف خیابون باهات آب طالبی خوردم!

 دستات رو گرفتم و ذوق رو تو چشمات دیدم!

تردید رو تو نگاهت خوندم :))))

چشم دوختم به فرم گونه هات ...

دل باختم به فریم چشم هات و بوسه شدم روی لبات 🙃

عطر تنت رو بلعیدم و عطر سیگارتو هورت کشیدم!

هی هی نفس عمیق کشیدم و ریه هامو از هوایی که آکنده از نفس های توعه پر کردم:)))))

هزار آرزوی مونده بر دلم رو تک به تک تو حفره های مغزم تصویر کردم و حالا منم که با تموم شدن موزیکم پرت میشم تو دنیای واقعیت 

دنیایی که هرچقدر بیشتر دست و پا میزنم...بیشتر غرق میشم توی جای خالیت :]

  • بانوی قصه
۱۱
تیر

وقتی که بعد از بیست روز و اَندی فرجه برگشتم شاهرود...پامو که گذاشتم توی خوابگاه ....حسم حس دلتنگی بود:)

دلتنگ تخت دنجم :)

دلتنگ اتاق تمیـــزمون :) 

دلتنگ  درخت سنجد گوشه ی حیاط ...که همـــه ی زورشو زده سایه درست کنه برام انقدری که دیگه شاخه هاش داره میرسه به زمین :))) 

دلتنگ سالن تلوزیونش...نماز خونه ش....اتاق هایی که برام رنگ خونه ی همساده دارن.... :)

دلتنگ خونه دومم🙃

حالا اینجا...الان...امروز ٦تیر ٩٨....!

پارسال اینموقع دوروز مونده  بود به کنکورم ....الان حتی برام قابل یادآوری نیست ولی قطعه به یقین اونموقع قلبم رو آتیش بوده و مدام تو ذهنم میچرخیده قراره بعدش چی بشه،قراره تهش چی بشه...!

فکر کنم الان تو نقطه مرکزی بعدش وایسادم:))))

حالا ٣٦٥روز گذشته و من یه عالم اتفاق جدید برام افتاده!

یه عالمه حس های جدید رو تجربه کردم! 

یه عالـــمه اتفاق جدید رو زندگی کردم !

حالا من یه خونه ی دوم دارم که به یمن وجود قلب هایی که توش میتپه...نگاه هایی که دیگه برام خیـلی عزیزه و گاها رنگ نگرانی میگیره نسبت بهم دوستش دارم:)

حالا توی اتاق کلی بهونه و دلیل دارم برای خندیدن ...برای دلتنگ شدن.....! 

برای دلتنگ شدن :)


  • بانوی قصه