قصه هایی به رنگ دل

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۹
مهر

امروز یه روز یک شنبه ایه که من خیـلی ناجورم از لحاظ جسمی!

دیشب اینجا با دوتا از بچه ها رفتم دکتر و امپول زدم 

از دیشب و علی الخصوص ٧صب امروز 

دندون درد به معنااااااای واقعی کلمه اَمونم رو برید!

جوری که اینطوری بودم که خب خدایا بسه :|اگه قراره این دندون درد همراه من باشه نمیخوام دیگه یه لحظه عم زنده باشم و چشمم رو داشتم میبستم روی همه ی ارزوهای کوچولو کوچولویی که تازگی برام پیدا شده و یه گور باباشونِ بزرگ میگفتم بهشون که ...از سر قضا یه موزیک پر خاطره پلی شد تو گوشم

که از همه ی این روزها و ادم هاش و مکان جدید زندگیم دور کرد منو:)

برد اون جایی که،برد تو اون حس و حال هایی که دلم پر میکشه براشون!

منو برد پیش بزرگ بزرگ آرزوهام....رفتم رو استیج اکت کردم گریه کردم خندیدم و اخرش خودمو برای تماشاچی ها معرفی کردم ,تشویق شدم و ازشون هدیه هم گرفتم حتی و:)))

دیدم که حاضرم تحمل کنم همه ی این کوچولو کوچولو درد هارو...برای رسیدن به روزی که منم سر جای خودم وایستم😇

دیدم همه ی این دلخوشی های کوچولویی که اینجا برای خودم ساختم و داشتم بهشون پشت میکردم ،فقط برای اینه که بتونم اینجا زنده بمونم:)

حالا ساعت ٣بعد از ظهر یه روز دوست نداشتی یکشنبه ست!

درد دندونم هنوزم چند دیقه یه بار یه خودی نشون میده 

سرماخوردگیم هنوز پابرجاست و فقط تب م از بین رفته 

گشنمه:| مامانم اینجا نیست که تو کمتر از نیم ساعت برام غذا اماده کنه ! و از اونجایی که غذا خیلییییی مقوله ی مهمیه برای من🙄 نمیتونم گرسنگی رو هم تحمل کنم و إجبارا باید خودم دست به کار شم😶

الان و در این لحظه شدم مصداق همه ی حرفایی که ادم های مهم و دور اندیش زندگی م قبل تصمیم برای اومدن به اینجا بهم گوشزد میکردن!

حالا نمیدونم که...الان حالم باید چه رنگی باشه ؟


  • بانوی قصه
۱۹
مهر

از روزی که رفتم شاهرود برای به ظاهر و به قصد درس خوندن😅 دو یا سه تا آخر هفته گذشته، که همشونم تهِش برگشتم تهران!

اینکه وقتی برمیگردم میبینم اینجا حالم خیـلی بهتره....فکر کنم دلیلش اینه که اینجا به فانتزی هام نزدیکترم 

و توی سرم و بغضم ودلم همه چی اون رنگیه که دوس داشتم !

وقتی بر میگردم شاهرود تالاپی برت میشم تو دنیای واقعی...دنیای واقعیِ آدم هایی که جنس شادیشون خیـلی با من فرق میکنه!

توی این دوهفته ...اصرار زیادی داشتم که خود واقعیمو به بقیه نشون بدم و بفهمونم بهشون که من واقعی با اینی که میبینید خیـلی فرق دارم خیـلی آدم بهتری هستم...ولی خب مسئله ای که هست اینه که...بیشتر دارم سعی میکنم چیزی که دوس دارم باشم رو به بقیه نشون بدم...و نه چیزی که هستم:)

اینجا که میام....به آدم هایی که دوسشون دارم ...به خیابون ها و سالن های تئاتری که زیرصدا و موزیک شروعش دلم رو قلقلک میده و احساساتم رو با سرعت تیلیارد تیلیارد بر ثانیه تکون میده نزدیکترم:)

و این حواس....این احساسات...اینجا....دلم رو قنج میده!

کلی کلنجار رفتم و میرم و خواهم رفت با خودم...که اونجا رو علاوه بر تحمل کردن،دوسِت بِدارم....اما حقیقت امر اینه که حس م اونجا با حس مِ اینجا خیـلی فرق میکنه!

تصور من اینه که هیچ موجودی در حال حاضر این جملات و این احساسات عجیب رو نمیفهمه....برای همین میتونم تا بی انتها بنویسم!

دیشب توی طیاره که بودم مجددا داشتم فکر میکردم به این تیتر غم انگیز زندگیم و یه سوال دیگه همین پیرامون برام پیش اومد که....چیزهایی که خیـلی خوبن،خیـلی کول و باحالن،دوس داشتنی ن....منو به بزرگترین هدف زندگیم که خوب بودن حالم باشه میریونن زود تموم میشن.....یا چیزهایی که زود تموم میشن خیـلی خوب و کول و باحالن:|||||

هواپیما که رسید رو آسمون تهران.....سرم رو که تکیه دادم به پنجره ی کوچیکش و چراغ های روشن و رنگی پنگی رو دیدم قلبم شروع به تپیدن کرد❤️

دلم برای خیابون وصال میتپه و میتپه و تا همیشه میتپه!

گنگ م....برای خودم حتی:)

این اصلا چیز بدی نیست....مشکلی که هست اینه که تلاش بیهوده میکنم برای مفهوم شدنم برای همه!

و در آخر اینکه:من خواهان صلح جهانی عم😎 این رو دیگه بااطمینان کامل میتونم بگم و بنویسم...

بعد تر راجب اینکه از کجا فهمیدم این رو هم مینویسم:)

  • بانوی قصه
۱۳
مهر

آقا....ما حالمون غریبه!

خرابه!

عجیبه....

پر بغض و دلتنگی و آه و ناله ی نرسیدن ـه....پر شک و تردید و خستگی و بی حوصلگی و تنهایی و غربته!

دلمون رادیو چهرازی و دارالمجانین طلب میکنه....مرداب گوگوش گوش میده و یه تیکه بیت کوچیک از "تبر" اِبی رو رو هوا میزنه که بره با صداش بمیره زنده بشه زندگی کنه .....

اینجا پر آدم بزرگه! اینجا همه دارن توی گوشم هوار میکشن که بزرگ شدی!

زندگی داره سخت میگیره بهمون:)))) 

تناقض داره قلبمون رو سوراخ میکنه....مته میکنن توی ذهنمون...تو دهنی میزنن به دلمون که خفه شه!

گریه ش میگیره...بهونه میگیره....تنهایی رو هورت میکشه و قُلُپ قُلُپ بغض قورت میده!

  • بانوی قصه
۰۱
مهر

دنیا جای سختیه!

بی اغراق 

بی غُلُوْ

بی ظاهرسازی و تراژدی ساختن!

از مشکلات این روزهای ایران و بدبختی های فراگیر حرف نمیزنم...

از دل آدم ها حرف میزنم 

از دل خودم 

و آدم هایی که ...دوستشون دارم؛کرچه شاید حتی اون هاهم لائق دوسِت داشته شدن نباشن!

اینجا باید کلیییی حرف بشنوی...به زبان ها و گویش های مختلف...از همه ی همه ی موجودات اطرافت...باید راجع به زندگی و تصمیمات خودت ،حرف بشنوی....!

و اگر شبیه من خسته باشی از این کدورت ها...باید در مقابل همممممشوو سکوت کنی!

و باز هم ...باز هم به خودت و آینده ای که مشخص نیست امیدوار باشی❤️

همه ی این سختی ها،فقط برای اینه که بتونی زنده بمونی...بتونی زندگی کنی🌿 

  • بانوی قصه