قصه هایی به رنگ دل

۲۵
بهمن

دیروز بعد از جلسه ی دوم کارآموزی تو بخش جراحی،ماشین گرفتم و مستقیم رفتم دانشگاه برای تمرین تئاتری که 

١٥و١٦ اسفند اجراشه:)

وقتی ساعت ٧:٤٠وارد خوابگاه شدم.... تقریبا بعد از ١٠،،١٢ ساعت پشت هم سرپا بودن ...دیگه اون دختره نبودم که کلی غر و ناله داشت که گشنمه،خستمه،میخوام برگردم...

اون دختره بود که پای تصمیماش و حرفاش و انتخاباش مردونه وایساده! 

اونی که فهمیده مردش، حامی ش،مشوقش و یاری کننده ش خودشه:)))

امروز ٢٥ بهمنِ ٩٧....در آستانه ی اون روزایی که بیام هشتگ بزنم روزای آخر سال😍 

چند روز پیش پام پیچ خورد و دیروز سر تمرین بی توجه بهش کفشامو درآوردم و شروع کردم اَکت کردن 

یه عزیزی هفته ی پیش بهم گفت باید یاد بگیری ...یاد بگیر جای چیزایی که تو زندگیت حذف میشن و با چیزای دیگه پر کنی که بتونی زنده بمونی:) 

حالا من دارم همه ی سعی م رو میکنم که بتونم زنده بمونم و زندگی کنم:))))))

  • بانوی قصه
۰۳
دی

شاهرود...من اسمشو گذاشتم تبعیدگاه...تبعیدگاهی که به جبر اشتباهاتی از من تو سال کنکورم و سال های ماقبلش،

مامانم؟! بابام؟! ....قسمت و حکمت و هزارجور اسم عربیِ ت داره دیگه بهش تبعید شدم...

هوا سرده...یجوری که تا استخونت درد میگیره...اینجا غروباش جذاب نیس...اینجا سرماش به لطف پتوهای حیاط ٦٥میدون فردوسی دوس داشتنی نمیشه ... اینجا تو هواش نفس های تورو ندارم :)))))

بابام از اون آجیل فروشی معروفِ  تو تجریش...همونکه امیرمهدی ژوله رو توش دیدم گوشیم باتری تموم کرده بود که باهاش عکس بگیرم، بادوم هندی خریده...مامانم برام پسته خام مغز کرده و رو به روی تختم شده از اون جاهای دوس داشتنی که همیشه یه سری خوردنی داره...!

ساعت ٤،٤:٣٠هوا میره سمت تاریکی و دلم ...دلم هزار جور بلا میاد سرش ...میگیره...تنگ میشه...تنگ میشه...

اینجا دلم برای خودم تنگ میشه...برای نوشتن تنگ میشه...برای آدمای زندگیم تنگ میشه....برای بوی سیگار و قهوه های بدمزه ی گندم هم تنگ میشه......اینجا دلم برای تو خیـلی تنگ میشه :))))))))))

هرروز 

هرشب 

هر هفته 

هر آخر هفته!

نزدیک به چهار ماهه که دارم یه جور دیگه زندگی میکنم و هنوز ـَم برام شبیهِ یه بازیه که همش منتظرم زودتر برم مرحله بعدی...کاری که تو همه ی ١٩سالی که گذشته انجام دادم :)

یه چیزی اینجا شبیهِ تهرانه...یه چیزی اینجا شبیهِ اونجاییه که دوسش دارم و...اون اینه که...هر دوجا من ندارمت😊




  • بانوی قصه
۱۵
آذر

من دیشب خواب تورو دیدم 

توی خواب من خوشگل تر بودی 

زن داشتی و دوتا بچه 

ولی قبول کردی که با من باشی!

ممن توی تصوراتم دیشب لپتو بوس کردم

نمیدونم کجاشو 

نمیدونم لبام زبری ریشاتو لمس کرد یا بالای زیستو بوسیدم 

ولی میدونم اینو که توی تصورمم نتونستم ری اکشنت و ببینم مثلا:))))))

ببین قانون و قانون ها و قانون مدار ها میگن که دوست داشتن تو أساسا از پایه و ریشه و اساس و همه ی این کلمه های بنیادی غلطه 

منم قبول میکنم

بی چون و چرا 

من نمیدونم اینکه بفهمی یه ادمی که فقط دوبار تو هفته اونم دوسه مرتبه توی هربار میبینیش 

دوسِت داره و بهت فکر میکنه و تصورت میکنه و دلش قنج میره که میری تو خوابش چه حسی داره 

ولی اگر حس خوبی داره که....بدون تو ازش محرومی!

مشکل از منه یا دنیا و روزگار....تااینجای راه که قرار نبوده ما ادم هایی که دوسداریم رو در زمان مقرری که دلمون تعیین میکنه داشته باشیم!

بنابر این این علاقه ی شدید و عمیق قلبی رو توی سینه م محفوظ میدارم و 

یادم میمونه که توی١٨سالگی ....عاشق تو شدم و سکوت کردم💪🏻

پ.ن: این متن رو مرداد نوشتم...و حالا بعد ٤ماه...تو اخرین ماه پاییز و حوالی روزای بعد تولدم تو اومدی دایرکت:)

به قول بچه ها چیز خاصی عم نگفتی عاااا...ولی من از خوشحالی گریه کردم!

نمیدونم...تو اینارو نمیخونی....ولی من میخوام بگمشون:]]]]

  • بانوی قصه
۱۷
آبان

باید یه دنیا ارزو رو ول کنم و برگردم 🙃

به خاطر اینده ای که 

هیچیییییییییییش معلوم نیست 

بنظرم همین خودش 

صرف واژه ی بدبختیه :))))

  • بانوی قصه
۱۴
آبان

•|🙃🙃🙃|•

از در میاد تو 

قبل از هرگونه سلام و اعلام ورودی پهن زمین میشه و سر و صدا راه میندازه که خانوم هوشبررر خانوم هوشبر 

من از بالاسر نگاه میکنم و شبیه بقیه با دهنی که دیگه باز تر از این نمیشه ...میخندم 

به مردی که بی توجه به گروه سنی آدما از بچگی تاالان خندونده منو...

اشکم میاد از خنده...بلند میشه میگه آخه لرِ نفهم نمیبینی دارم میمیرم...چرا نمیای بالا سرم...الان که دیگه محرم ایییی دکتر محرمهههه....میگم هرروزی که مهر مدرکم خشک بشه محرم میشم😎

هزار تا فحش ناموس و غیر ناموس میده بهم و خنده م اوج میگیره...اکت بدنش خیلی زیاد شده...انگار میخواد از همه ی بند بند وجودش برای حرف زدن استفاده کنه...

میاد جلو محکم میزنه تو گوشم ...تا میاد دردم بگیره...از داروی شفا بخش کلام استفاده میکنه: مدیووونی اگر یک درصد فکر کنی من نامحرمتم...هزار تا قسم عباسی و غیر عباسی روونه ی زبونش میکنه...میگه تو رو از آرمان بیشتر دوس نداشته باشم،کمتر ندارم!

از روزی که فهمیدم قبول شدی هی بچگیات یادم میاد...هی میگم اندازه یه بچه گربه بودااا....من بغض دارم،چشمام پر اشکه...دلم تنگِ تنگه...!

.

.

.

ساعت از ۱ گذشته...آدما از یه جای شب به بعد...خودشون میشن...خود واقعیشون...همونی که تمام طول روز از بقیه مخفی ش میکنن...میشنوم که داره گریه میکنه...داره برا رفیقاش میگه که...بخدا من بریدم...خسته م، لال شدم بابا....اگه میبینید امشب حرف میزنم فقط به خاطر این بچه س که بخنده:))))

.

پ.ن:دلم خواست بنویسم...ولی نتونستم...نتونستم تو کلمه و جمله بگنجونم...شادی ای که بغض داشت 

پر دلتنگی بود :))))

دلتنگی ای که تا همین سه چهار ماه پیش فک میکردم شبیه همه ی دلتنگی های دنیا درست میشه...!

درست نمیشه...دیگه هیچوقت درست نمیشه...فقط عادت میکنی:))))

.

پ.ن.ت:حالا دیگه...من دارم میرم...اون برای همیشه رفته...و توعم دیگه نیستی:))))

(حالا چه فرقی میکنه که هیچوقت اینارو نخونی یا بخونی ...تو که هیچوقت شاهد این حرفا از طرف من نبودی🙃)

.

پ.ن.ت.ت:این خونه...این جمع...پر غمِ...پر ازدست دادن...پر پیر شدن و نرسیدن🙃

.

پ.ن.ت.ت.ت: من خیلی سعی میکنم،قاتی زندگی آدم بزرگا نشم...ولی زندگی آدم بزرگا میاد قاتی ما میشه!

  • بانوی قصه
۲۹
مهر

امروز یه روز یک شنبه ایه که من خیـلی ناجورم از لحاظ جسمی!

دیشب اینجا با دوتا از بچه ها رفتم دکتر و امپول زدم 

از دیشب و علی الخصوص ٧صب امروز 

دندون درد به معنااااااای واقعی کلمه اَمونم رو برید!

جوری که اینطوری بودم که خب خدایا بسه :|اگه قراره این دندون درد همراه من باشه نمیخوام دیگه یه لحظه عم زنده باشم و چشمم رو داشتم میبستم روی همه ی ارزوهای کوچولو کوچولویی که تازگی برام پیدا شده و یه گور باباشونِ بزرگ میگفتم بهشون که ...از سر قضا یه موزیک پر خاطره پلی شد تو گوشم

که از همه ی این روزها و ادم هاش و مکان جدید زندگیم دور کرد منو:)

برد اون جایی که،برد تو اون حس و حال هایی که دلم پر میکشه براشون!

منو برد پیش بزرگ بزرگ آرزوهام....رفتم رو استیج اکت کردم گریه کردم خندیدم و اخرش خودمو برای تماشاچی ها معرفی کردم ,تشویق شدم و ازشون هدیه هم گرفتم حتی و:)))

دیدم که حاضرم تحمل کنم همه ی این کوچولو کوچولو درد هارو...برای رسیدن به روزی که منم سر جای خودم وایستم😇

دیدم همه ی این دلخوشی های کوچولویی که اینجا برای خودم ساختم و داشتم بهشون پشت میکردم ،فقط برای اینه که بتونم اینجا زنده بمونم:)

حالا ساعت ٣بعد از ظهر یه روز دوست نداشتی یکشنبه ست!

درد دندونم هنوزم چند دیقه یه بار یه خودی نشون میده 

سرماخوردگیم هنوز پابرجاست و فقط تب م از بین رفته 

گشنمه:| مامانم اینجا نیست که تو کمتر از نیم ساعت برام غذا اماده کنه ! و از اونجایی که غذا خیلییییی مقوله ی مهمیه برای من🙄 نمیتونم گرسنگی رو هم تحمل کنم و إجبارا باید خودم دست به کار شم😶

الان و در این لحظه شدم مصداق همه ی حرفایی که ادم های مهم و دور اندیش زندگی م قبل تصمیم برای اومدن به اینجا بهم گوشزد میکردن!

حالا نمیدونم که...الان حالم باید چه رنگی باشه ؟


  • بانوی قصه
۱۹
مهر

از روزی که رفتم شاهرود برای به ظاهر و به قصد درس خوندن😅 دو یا سه تا آخر هفته گذشته، که همشونم تهِش برگشتم تهران!

اینکه وقتی برمیگردم میبینم اینجا حالم خیـلی بهتره....فکر کنم دلیلش اینه که اینجا به فانتزی هام نزدیکترم 

و توی سرم و بغضم ودلم همه چی اون رنگیه که دوس داشتم !

وقتی بر میگردم شاهرود تالاپی برت میشم تو دنیای واقعی...دنیای واقعیِ آدم هایی که جنس شادیشون خیـلی با من فرق میکنه!

توی این دوهفته ...اصرار زیادی داشتم که خود واقعیمو به بقیه نشون بدم و بفهمونم بهشون که من واقعی با اینی که میبینید خیـلی فرق دارم خیـلی آدم بهتری هستم...ولی خب مسئله ای که هست اینه که...بیشتر دارم سعی میکنم چیزی که دوس دارم باشم رو به بقیه نشون بدم...و نه چیزی که هستم:)

اینجا که میام....به آدم هایی که دوسشون دارم ...به خیابون ها و سالن های تئاتری که زیرصدا و موزیک شروعش دلم رو قلقلک میده و احساساتم رو با سرعت تیلیارد تیلیارد بر ثانیه تکون میده نزدیکترم:)

و این حواس....این احساسات...اینجا....دلم رو قنج میده!

کلی کلنجار رفتم و میرم و خواهم رفت با خودم...که اونجا رو علاوه بر تحمل کردن،دوسِت بِدارم....اما حقیقت امر اینه که حس م اونجا با حس مِ اینجا خیـلی فرق میکنه!

تصور من اینه که هیچ موجودی در حال حاضر این جملات و این احساسات عجیب رو نمیفهمه....برای همین میتونم تا بی انتها بنویسم!

دیشب توی طیاره که بودم مجددا داشتم فکر میکردم به این تیتر غم انگیز زندگیم و یه سوال دیگه همین پیرامون برام پیش اومد که....چیزهایی که خیـلی خوبن،خیـلی کول و باحالن،دوس داشتنی ن....منو به بزرگترین هدف زندگیم که خوب بودن حالم باشه میریونن زود تموم میشن.....یا چیزهایی که زود تموم میشن خیـلی خوب و کول و باحالن:|||||

هواپیما که رسید رو آسمون تهران.....سرم رو که تکیه دادم به پنجره ی کوچیکش و چراغ های روشن و رنگی پنگی رو دیدم قلبم شروع به تپیدن کرد❤️

دلم برای خیابون وصال میتپه و میتپه و تا همیشه میتپه!

گنگ م....برای خودم حتی:)

این اصلا چیز بدی نیست....مشکلی که هست اینه که تلاش بیهوده میکنم برای مفهوم شدنم برای همه!

و در آخر اینکه:من خواهان صلح جهانی عم😎 این رو دیگه بااطمینان کامل میتونم بگم و بنویسم...

بعد تر راجب اینکه از کجا فهمیدم این رو هم مینویسم:)

  • بانوی قصه
۱۳
مهر

آقا....ما حالمون غریبه!

خرابه!

عجیبه....

پر بغض و دلتنگی و آه و ناله ی نرسیدن ـه....پر شک و تردید و خستگی و بی حوصلگی و تنهایی و غربته!

دلمون رادیو چهرازی و دارالمجانین طلب میکنه....مرداب گوگوش گوش میده و یه تیکه بیت کوچیک از "تبر" اِبی رو رو هوا میزنه که بره با صداش بمیره زنده بشه زندگی کنه .....

اینجا پر آدم بزرگه! اینجا همه دارن توی گوشم هوار میکشن که بزرگ شدی!

زندگی داره سخت میگیره بهمون:)))) 

تناقض داره قلبمون رو سوراخ میکنه....مته میکنن توی ذهنمون...تو دهنی میزنن به دلمون که خفه شه!

گریه ش میگیره...بهونه میگیره....تنهایی رو هورت میکشه و قُلُپ قُلُپ بغض قورت میده!

  • بانوی قصه
۰۱
مهر

دنیا جای سختیه!

بی اغراق 

بی غُلُوْ

بی ظاهرسازی و تراژدی ساختن!

از مشکلات این روزهای ایران و بدبختی های فراگیر حرف نمیزنم...

از دل آدم ها حرف میزنم 

از دل خودم 

و آدم هایی که ...دوستشون دارم؛کرچه شاید حتی اون هاهم لائق دوسِت داشته شدن نباشن!

اینجا باید کلیییی حرف بشنوی...به زبان ها و گویش های مختلف...از همه ی همه ی موجودات اطرافت...باید راجع به زندگی و تصمیمات خودت ،حرف بشنوی....!

و اگر شبیه من خسته باشی از این کدورت ها...باید در مقابل همممممشوو سکوت کنی!

و باز هم ...باز هم به خودت و آینده ای که مشخص نیست امیدوار باشی❤️

همه ی این سختی ها،فقط برای اینه که بتونی زنده بمونی...بتونی زندگی کنی🌿 

  • بانوی قصه
۳۰
شهریور

نسبت به اینکه دارم میرم از تهران...خیـلی خنثی م! خیـلی پوکرم اصن !

نهایت چیزی که دلم بخواد شاید این باشه که خلوتی بعد غروب نوفل لوشاتو رو سیگار بکشم بیام سمت بالا...

بعد دیدن یه تئاتر تو تماشاخانه ی شهرزاد!

نا یا حالی برای بیانش نیست...نمیدونم چرا!

از اینجا به بعد زندگی چه شکلیه؟

:)))))))))

  • بانوی قصه