قصه هایی به رنگ دل

م.م

پنجشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۷ ق.ظ

من دیشب خواب تورو دیدم 

توی خواب من خوشگل تر بودی 

زن داشتی و دوتا بچه 

ولی قبول کردی که با من باشی!

ممن توی تصوراتم دیشب لپتو بوس کردم

نمیدونم کجاشو 

نمیدونم لبام زبری ریشاتو لمس کرد یا بالای زیستو بوسیدم 

ولی میدونم اینو که توی تصورمم نتونستم ری اکشنت و ببینم مثلا:))))))

ببین قانون و قانون ها و قانون مدار ها میگن که دوست داشتن تو أساسا از پایه و ریشه و اساس و همه ی این کلمه های بنیادی غلطه 

منم قبول میکنم

بی چون و چرا 

من نمیدونم اینکه بفهمی یه ادمی که فقط دوبار تو هفته اونم دوسه مرتبه توی هربار میبینیش 

دوسِت داره و بهت فکر میکنه و تصورت میکنه و دلش قنج میره که میری تو خوابش چه حسی داره 

ولی اگر حس خوبی داره که....بدون تو ازش محرومی!

مشکل از منه یا دنیا و روزگار....تااینجای راه که قرار نبوده ما ادم هایی که دوسداریم رو در زمان مقرری که دلمون تعیین میکنه داشته باشیم!

بنابر این این علاقه ی شدید و عمیق قلبی رو توی سینه م محفوظ میدارم و 

یادم میمونه که توی١٨سالگی ....عاشق تو شدم و سکوت کردم💪🏻

پ.ن: این متن رو مرداد نوشتم...و حالا بعد ٤ماه...تو اخرین ماه پاییز و حوالی روزای بعد تولدم تو اومدی دایرکت:)

به قول بچه ها چیز خاصی عم نگفتی عاااا...ولی من از خوشحالی گریه کردم!

نمیدونم...تو اینارو نمیخونی....ولی من میخوام بگمشون:]]]]

  • بانوی قصه

نظرات  (۱)

  • صبا صبوحی
  • عزیزم:)
    پر از حس خوب 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">