در آستانه ی بزرگی :)
امروز یه روز یک شنبه ایه که من خیـلی ناجورم از لحاظ جسمی!
دیشب اینجا با دوتا از بچه ها رفتم دکتر و امپول زدم
از دیشب و علی الخصوص ٧صب امروز
دندون درد به معنااااااای واقعی کلمه اَمونم رو برید!
جوری که اینطوری بودم که خب خدایا بسه :|اگه قراره این دندون درد همراه من باشه نمیخوام دیگه یه لحظه عم زنده باشم و چشمم رو داشتم میبستم روی همه ی ارزوهای کوچولو کوچولویی که تازگی برام پیدا شده و یه گور باباشونِ بزرگ میگفتم بهشون که ...از سر قضا یه موزیک پر خاطره پلی شد تو گوشم
که از همه ی این روزها و ادم هاش و مکان جدید زندگیم دور کرد منو:)
برد اون جایی که،برد تو اون حس و حال هایی که دلم پر میکشه براشون!
منو برد پیش بزرگ بزرگ آرزوهام....رفتم رو استیج اکت کردم گریه کردم خندیدم و اخرش خودمو برای تماشاچی ها معرفی کردم ,تشویق شدم و ازشون هدیه هم گرفتم حتی و:)))
دیدم که حاضرم تحمل کنم همه ی این کوچولو کوچولو درد هارو...برای رسیدن به روزی که منم سر جای خودم وایستم😇
دیدم همه ی این دلخوشی های کوچولویی که اینجا برای خودم ساختم و داشتم بهشون پشت میکردم ،فقط برای اینه که بتونم اینجا زنده بمونم:)
حالا ساعت ٣بعد از ظهر یه روز دوست نداشتی یکشنبه ست!
درد دندونم هنوزم چند دیقه یه بار یه خودی نشون میده
سرماخوردگیم هنوز پابرجاست و فقط تب م از بین رفته
گشنمه:| مامانم اینجا نیست که تو کمتر از نیم ساعت برام غذا اماده کنه ! و از اونجایی که غذا خیلییییی مقوله ی مهمیه برای من🙄 نمیتونم گرسنگی رو هم تحمل کنم و إجبارا باید خودم دست به کار شم😶
الان و در این لحظه شدم مصداق همه ی حرفایی که ادم های مهم و دور اندیش زندگی م قبل تصمیم برای اومدن به اینجا بهم گوشزد میکردن!
حالا نمیدونم که...الان حالم باید چه رنگی باشه ؟
- ۹۷/۰۷/۲۹