با اینکه من هرچی عم که بنویسم کسی نمیدونه ونمیتونه بدونه که چجوری عشق تو توی وجود من جوونه زده ،ریشه دوونده ،به ثمر نشستهو هرروز داره بیشتر از قبل تنومند و پربار میشه اما خب این اولین سالی بود که ثانیه هارو شمردم تا رأس ۰۰:۰۰ ،۴اسفند برای تو و از توبگم :)
راستشو بخوای حتی خودمم نمیدونم چیشد!
میگم نکنه یه جایی وسط سرخ کردن سیب زمینی ها برام و جدا کردن قارچ ها از توی غذام دلمو بهت باختم؟
یا شایدم وقتی تو نور کم شمع ساعت ۳صبح کف زمین کنارم دراز کشیدی و گفتی مهی میدونی چرا وقت و بی وقت گوشی دستمه تا خندههاتو ثبت کنم ،دلمو پیشت جا گذاشتم؟
یا وقتایی که صداتو جدی کردی و مردمک هات رو دوختی به چشمام و گفتی من اینجام ،بهم اعتماد کن و نگران هیچی نباش، باشه دختربابا؟
اون شبی نبود که بهم گفتی مهی یه روزی تموم گل های دنیارو برات میخرم؟
اون لحظه هایی که با یه حلقه ی اشک زل میزدی توی چشمام و میگفتی نکنه همش یه خوابه چی؟
اون روزهایی نبود که همزمان باهم یه حرفو تکرار میکردیم و بعدش های فایو میکردیم و بلند بلند میخندیدیم ؟:))
یا اون شبایی که غم دوری و دلتنگی عالم میومد سراغمون و تو بااون صدای بهشتت در گوشم میگفتی یادت باشه ما همدیگرو داریم،خب؟ ما همدیگرو داریم !
میبینی پسر؟ حتی خودمم نمیدونم کی انقدر مریض شدم!
آره من مریضم انگاری ، بیمارم ، بیمار چشمهای تو ...
مریضم که هرشب قبل خواب چشمهامو میبندم و با چشمهای بسته هی نگات میکنم . بیمارم که هرچی بیشتر نگات میکنم کمتر سیرمیشم . تو چجوری بلدی با چشمهای بسته هم انقد قشنگ به نظر بیای ؟
چجوری بلدی پشت تاریکی پلکهام مثل نور بدرخشی ؟
تصدق چشمات بشم که ماه کامله،وقتی کنارتم با همه ی وجودم غرق میشم تو هوات و مست میشم از نگاهت به این امید که وقتی نیستمدلتنگت نشم ...ولی خب مثل این میمونه که یکساعت مدام نفس بکشی و بعد بخوای چندروز بدون اکسیژن زنده بمونی!
میگماانیشتین هم شاید از معشوقه ش دور بود ،وقتی به نظریه ی نسبیت رسید!
مثلا نگاه کن،از آخرین باری که دیدمت هزارسال گذشته