علی رغم میل باطنیم و رؤیای سحرخیزی توی تابستون...صبح های تابستون رو اکثرا تا ١١اینطورا خوابم😅
اما امروز از دم دمای طلوع آفتاب...هوا هنوز گرگ و میش بوده بیدارم...تو حالت درازکش ...تیک تیک های قلبم...تعدد نبضم...راه هوایی که دیگه بسته شده و به زور یه کمی غذا میرسونه به ریه هاش!
حالا چند ساعتی گذشته و دیگه آفتاب پهن شده کف اتاق...
مامانم داره ملافه ی جدید آماده میکنه ...بابام شبیهِ هرروز مغازه رو باز میکنه و من فکر میکنم سنگفرش های سپه سالار هرچقدر هم جذاب و شلوغیاش هرچقدر هم خواستنی...تکراری نمیشن؟
یه آقای تپل داره با کتونی ها و لباس ورزشی نوش دور پارک میدوعه...
یه خانوم کالسکه به دست داره همراه نوزادش قدم میزنه...
یه نفر توی اینستاگرام یه عکسی آپلود کرده و زیرش نوشته صبح است خیر است...
صدای قشنگ جانان از پشت پنجره میاد... 💖
و من هنوز منتظر تماستم :))))
چشمام خیره به دیوارِ تهِ هال و گوشام خشک شده به تلفن و هرازگاهی یه اشک لجبازی هم از گوشه ی چشمم صورتمو خیس میکنه و بعضی وقتا هم طعم شورشو حس میکنم....
ماشین گنده ها بار آوردن برای سوپری جلوی خونه...
نونوایی کنارش نون میپزه و باد داغ آخر تیر عطر لواش تازه میاره توی خونه...
زندگی جریان داره ...
و هیچکسی هیچ کجای دنیا نمیدونه آرزوهایی که آجر به آجر و با زور دندون و دست های یه دختر بچه چیده شدن روی هم...دارن توی دلش خراب میشن.....
از هم کَنده میشن....و محکم پرت میشن و میخورن به دیواره های دلش و دلش رو میشکونن.... :)
صدای موزیک رو میبرم بالا شاید که صدای بلند سیروان بتونه کمکم کنه :)
نمیشه...
نمیشه چون که دیگه سوسوی امیدی هم نیست....
ناامیدی رخنه کرده توی کل وجودم و همـــه ی حرفا هم فقط برام شعاره :)
بهم نگو ضعیف نیستی...بهم نگو تو دختر قویی هستی...قوی نیستم چون دلم تالاپی افتاد و شکست...
غم بزرگی خونه کرده گوشه ی قلبم و گمون میکنم که حالا حالا ها و به این راحتی خیال رفتن نداره که نداره که نداره :)))))))))